چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت:فقط امروز برای مدت زیادی از برم می روی بگو که دوستت دارم به چشمانش خیره شدم قطره های اشک را از چشمانش زدودم وبر لبانش بوسه ای زدم اما نگفتم که دوستش دارم روزی که به سوی او رفتم آنقدر خوشحال شد که خود رابه آغوش من انداخت وسرش را بر روی سینه ام فشرد و گفت امروز بگو دوستم داری دستهای سفیدو بلندش راگرفتم اما باز نگفتم که دوستش دارم.ماهها گذشت در بستر بیماری افتاد با چندشاخه گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار بالینش نشستم او را نگاه کردم به من گفت:بگو که دوستم داری می ترسم که دیگر هیچوقت این کلمه را از دهانت نشنوم اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم. وقتی که آن روز به بالینش رفتم روی صورتش پارچه ای سفید بود وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم فریاد زدم : بخدا دوستت دارم اما . . .
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |